داستان خریدن مجله...
نوشته شده توسط : NILGOUN

 

دیروز داشتم  تو سرویس رادیو گوش میدادم که یارو یه چیزی گفت که واقعا به

 نفهمیش پی بردم!!

میگفت: حالا که انقدر برف اومده ما میتونیم از طبیعت زیبا بیشتر استفاده کنیم وقتی داریم

از کنار یه درخت رد میشیم برای این که برفی که روش نشسته کم تر بشه یه دستمون رو

رو تنه اش بزاریم و یه تکونی بهش بدیم اگه هر کسی این کارو با درختی که میبینه بکنه

همه درختا قشنگ میشن!!!)

یکی نبود بگه منگل اگه هرکس این کارو با درخت بدبخت بکنه که درخته روز دوم

میشکنه!!

بعدش خودت داری میگی طبیعت زیبای زمستان خوب نشستن برف رو درخت هم

جزع طبیعت به حساب میاد دیگه!!! ( چرا مردم نمیفهمن نمیفهمم؟؟)

خوب بریم سره بحث اصلیمون..

دیروز کلاس داشتم چون مامی جونم رفته یزد، رفت و آمد بنده افتاده شونه

بابی (بابا بزرگم) رفت مشکلی نداشتم و دم در کلاس موسیقیم پیاده شدم وقتی کلاس

تموم شد و رفتم بیرون دیدم بابی هنوز نیومده منم چون هیچ حوصله منتظر بودن رو

نداشتم موبایله گرامی رو در آوردم و زنگیدم به بابی و اونم گفت تا ده دقیقه

دیگه اونجاست. چند دقیقه گذشت دیدم داره حوصلم سر میره یادم  افتاد باید

مجله بگیرم یه اس دادم به بابی و گفتم جلوی دکه روزنامه فروشی بیاد دنبالم!!

خلاصه مجله هارو یکی یکی ورق زدم و با اینکه هر دقیقه یه پسره خضری از جلوم

رد میشد و تیکه

مینداخت من کاملا اعتماد به نفس خودم رو کنترل کردم و دید زدم مجله هارو

ادامه دادم تا بالاخره  سه مجله را خریداری کردم!!  

اومدم وایسادم کنار خیابون و مذاحمت افراد اوشگول باز هم  ادامه داشت چون من

پالتوم قرمزه همش رد میشدم میگفتن: گوجه فرنگی!! زیره ماشین نری رب بشی!! و.....

از این حرفایه

مسخره یا یکی رد میشد صدای گیتارم که پشتم بود رو درمیاورد و میگفت سنگین نیست؟؟

میخوای بگیرمش برات؟؟؟ اگه شخصیتم ولم میکرد تک تکشون رو خفه میکردم ولی

خوب من با بیخیالی این ور و اون ور رو نگاه میکردم تا ماشین بابی رو از دور دیدم

خوشحال شدم و

خودمو آماده کردم سوار بشم چون شیشه هایه بابی دودی رنگه نفرات تو مشخص نیستن

وقتی ماشین جلوم وایساد اومدم دره ماشین رو باز کنم و گیتارمو پرتکنم تو که دیدم شیشه

جلوی ماشین پایین کشیده شد و دوتا پسره خووشگل   با ابروهایه برداشته و

رنگ زده ،موهایه فشن ، و دهنی که تا عرض شونشون بازه  موندن که من میخواستم سوار

بشم پشیمون شدم یا واقعا اشتباه گرفتم !! من که گیج بودم بابیم چقدر جوون شده دوباره

 خودمو جمع و جور کردم و با این که از خجالت قرمز شده بودم  رو مو برگردوندم

و دیدم این دفعه دیگه واقعا بابابزرگم داره میاد وااای شانس آوردم وگرنه پسرای تو ماشین

آدرس خونشون هم میدادن چه برسه به شماره!!

پریدم تو ماشین و فراااار!! عرضم به حضورتون دیگه تا عمر دارم تنهایی نمیرم

مجله بخرم!     اصلا!!  

 

 

رهایی

من چه كنم خيال تو منو رها نمي كنه



اما دلت به وعده هاش يه كم وفا نمي كنه

 


من نديدم كسي رو كه مثل تو موندگار باشه



آدم کسی رو كه تو دل اينجوري جا نمي كنه

 







:: موضوعات مرتبط: خاطراتم... , ,
:: بازدید از این مطلب : 874
|
امتیاز مطلب : 279
|
تعداد امتیازدهندگان : 73
|
مجموع امتیاز : 73
تاریخ انتشار : پنج شنبه 7 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
farnaz در تاریخ : 1389/11/14/4 - - گفته است :
khoob khare savar mishodi yekamam hal midadan bhet

/weblog/file/img/m.jpg
فروزان در تاریخ : 1389/11/8/5 - - گفته است :
نیلی حالا مجله چی خریدی؟؟؟؟؟
.
.
ماجراهات هم مثله خودت بامزه اند!!

/commenting/avatars/avatar07.jpg
نگار در تاریخ : 1389/11/8/5 - - گفته است :
واااای از دسته مذاحمت این پسرا....

/commenting/avatars/doniayeman-482460.jpg
هومن در تاریخ : 1389/11/7/4 - - گفته است :
هههههههههه
من فکر میکردم همه از تو میترسن چه برسه بهت شماره بدن!!

/commenting/avatars/doniayeman-767969.jpg
SANAZ در تاریخ : 1389/11/7/4 - - گفته است :
عزیززززززم پس شماره میخواستن بهت بدن؟؟؟
نیلی اون موقع که داشتن تیکه بهت مینداختن یه تک زنگ میزدی خودم میومدم نفلشون میکردم خانومممم!!


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: